لبانش خندید
و لحظه ای
سرور آفرید
« تو می خندی ؟ »
و نگاه هایی بهت زده
خیره بر نگاهش نشست.
« بدهکار نیست ؟ »
بغض نگاهش شکست
و چفت گونه را
به روی خنده بست:
« به خود می خندم
به بهت سرشار
و بوی مردار
از زجر اعتبار ! »
سروده ی : سامرند . داودی در مورخ 92/2/28